پاریس، زمان حال. «ژرژ لوران» (اوتوی)، مجری یک برنامه ی ادبی تلویزیونی، نواری ویدئویی به دستش می رسد که بیرون خانه ی پاریسی اش را نشان می دهد. پس از آن نوارهایی دیگر از راه می رسند که این بار طرح های تکان دهنده ای ضمیمه شان است. در حالی که «ژرژ» بیش از پیش نگران شده، عصبیتی که به وجود می آید، به رابطه اش با همسرش، «آن» (بینوش) و پسر نوجوانش، «پیرو» (ماکدونسکی) لطمه می زند…
سال ۱۹۵۴ تدی دنیلز، یک مارشال امریکایی، برای تحقیق در مورد ناپدید شدن یکی از بیماران بیمارستان روانی اشکلیف به جزیره شاتر می رود. تدی با تحقیقات زیرکانه و مهارتش، خیلی زود سر نخی از معما بدست می آورد…
فیلم ماجرای مردی بنام نیک می باشد که هرکسی او را می شناسد، آرزوی مرگش را دارد، از روسای باند های خلافکار و قاتلان قراردادی گرفته تا پلیس های فاسد. نیک دختری دارد که خیلی وقت پیش از او جدا شده. او خودش را به مبلغ ۱ میلیون دلار بیمه کرده است اما اگر بخواهد بیمه به دخترش تعلق بگیرد، باید حداقل ۲۱ روز زنده بماند…
فیلم، داستان تراژیک و حماسی دو برادر صحرانشین را در جریان جنگ بین انگلیسی ها و عثمانی ها در اوایل قرن بیستم روایت می کند. آنها با مردی انگلیسی (یادآور لارنس عربستان) همراه شده تا او را به چاه آبی که در دل صحرا و در کنار خط راه آهن قرار دارد برسانند. او ماموریت دارد که خط راه آهن را که وسیله تدارکات نظامی ترک های عثمانی است منفجر کند. کل فیلم از دریچه چشم ذیب بیان می شود، کودک شجاع بادیه نشینی که پدر و برادرش را از دست داده اما زندگی در بیابان با مردانی جنگجو، به او آموخته که چگونه برای بقا مبارزه کند و تسلیم نشود.
یک وکیل جوان و بلندپرواز، مسئولیت بررسی پرونده مدیر اجرایی یک شرکت دارویی که فردی قدرتمند و بی رحم است را بر عهده میگیرد، اما در این حین گرفتار پروندهای درباره باج خواهی و فساد خودش میشود…
یک پرستار بچه آمریکایی، مسئول مراقبت از یک کودک شده که در خانواده ای انگلیسی زندگی میکند. در کمال تعجب این کودک یک عروسک است؛ اما بعد از مدتی که از نگهداری آن میگذرد پرستار متوجه میشود این عروسک جان دارد و…
یک مامور امنیتی پرواز در هواپیما بعد از اینکه پیام هایی مبنی بر یک باج گیری دریافت می کند، وارد عمل می شود. ۱۵۰ میلیون دلار باید به حساب شخص باج گیر منتقل شود و یا اینکه جان تمام مسافران هواپیما به خطر می افتد…
داستان فیلم درباره شکارچی پوستی به نام “هیو گلس” (لئوناردو دیکاپریو) است که در حین شکار مورد حمله ی یک خرس قهوه ای قرار گرفته و دو مرد که در این شکار همراه او بودند، وسایلش را دزدیده و او را نیمه جان رها می کنند؛ او جان سالم به در میبرد و ۳۵۰ مایل را در طبیعت وحشی می پیماید تا از کسانی که به او خیانت کرده اند، انتقام بگیرد.
داستان فیلم درباره ی یک سرباز قدیمیِ افسرده می باشد که باید از یک دختربچه در برابر یک مزدور خطرناک محافظت کند، زیرا آن دختر شاهد یک صحنه قتل توسط شخص مزدور بوده است…
چهار مرد جوان با هم سرمایه گذاری میکنند اما با اراذل و اوباش دچار مشکل میشوند….